خانه جامعه ما صدای عالمیم و خود، بی‌صدا

مرثیه‌ای برای پرکشیدن خلف‌ترین فرزندان ایران خانم در سکوتی کرکننده!

ما صدای عالمیم و خود، بی‌صدا

خبر هر روزه سیل مهاجرتی جدید از یکی از صنوف و اقشار استراتژیک، بخصوص در سالیان اخیر و مشخصا از سال ۱۳۸۸ به این سو، همواره نقل محافل رسانه‌ای و کارشناسی بوده و صاحبنظران و دلسوزان هر حوزه در این باره و راجع به تبعات و دامنه پیامدهای آن در جامعه ایران در میان‌مدت و درازمدت هشدار داده‌اند. از فوج فوج مهاجرت اساتید دانشگاه به شکل تصاعدی از سال ۸۸ و بعدش ۹۶، بعدش ۹۸ و سپس فجایع ۱۴۰۱ به این سو به گرفته تا سیل مهاجرت پرستاران، پزشکان و کادر درمان به همین تناسب و به ویژه از دوره تلخ کرونا به بعد و مثلا مهاجرت گسترده نخبگان به هر جایی در آن سوی مرزها، جز ماندن در سرزمینی که به آن متعلقند.

اختصاصی هم وطن؛ گروه اجتماعی/ سید امیر موسوی

خبر هر روزه سیل مهاجرتی جدید از یکی از صنوف و اقشار استراتژیک، بخصوص در سالیان اخیر و مشخصا از سال 1388 به این سو، همواره نقل محافل رسانه‌ای و کارشناسی بوده و صاحبنظران و دلسوزان هر حوزه در این باره و راجع به تبعات و دامنه پیامدهای آن در جامعه ایران در میان‌مدت و درازمدت هشدار داده‌اند. از فوج فوج مهاجرت اساتید دانشگاه به شکل تصاعدی از سال 88 و بعدش 96، بعدش 98 و سپس فجایع 1401 به این سو به گرفته تا سیل مهاجرت پرستاران، پزشکان و کادر درمان به همین تناسب و به ویژه از دوره تلخ کرونا به بعد و مثلا مهاجرت گسترده نخبگان به هر جایی در آن سوی مرزها، جز ماندن در سرزمینی که به آن متعلقند.

این کلان بحران اما، منحصر به مهاجرت نبوده و هر بار با خبر تلخ جان باختن خودخواسته یک استاد دانشگاه، یک سینماگر مشهور، یک پزشک یا نخبه‌ای جوان، افکار عمومی و صاحبنظران دلسوز جامعه را متوجه عمق تراژدی کرده است که گویا در بطن حلقه تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیر حاکمیت، گوش شنوایی برای شنیدن آن نیست. همه آنچه گفته شد به خودی خود، یک بحران جدی و مهیب بوده که اگر به قید فوریت و اضطرار مورد ورود و رسیدگی قرار نگیرد، می‌تواند آثار و پیامدهای مخرب جدی و جدی‌تری به دنبال داشته باشد اما، آنچه می‌تواند مایه تاسف و تاثر عمیق باشد، عدم اعتنایی بخش قابل توجهی از صاحبنظران و افکار عمومی به بروز فاجعه‌های مشابه در میان صنفی است که منعکس کننده این دست وقایع در میان اقشار دیگر هستند و اگر اتفاق مشابهی برای هریک از روزنامه‌نگاران و خبرنگاران بیفتد، آب از آب جامعه تکان نمی‌دهد.

همین چند روز قبل در حالی که روزنامه‌نگاران به سوگ و اندوه سالگرد مرگ خودخواسته کیانوش سنجری نشسته بودند، خبر تلخ پرکشیدن خواسته همراه دیگری از میان قبیله روزنامه‌نگاری مملکت، اهالی آن را در بهت فرو برد؛ «فواد شمس» روزنامه‌نگار و تحلیلگر سیاسی درگذشت! جوان پر شر و شور و البته نخبه‌ای که در تمام سالیان عمر خود در هر حوزه‌ای ردای نخبگی و تلاش برای اعتلای فرهنگ مملکت برداشته بود، یک روز در یک ساعت و حوالی یک دقیقه مشخص، تصمیم گرفت که دیگر نفس نکشد! به همین سادگی!

جوان تحصیلکرده و صاحب فکری که از نابازی ستاره‌دار شدن در دانشگاه و مرارت جان‌فرسای لقمه‌ای نان و داشتن شغلی متوسط حتی به تنگ آمد و سه روز پیش از انتشار خبر نبودن ابدی‌اش، نوشت؛ «در آستانه چهل سالگی باید رها کنم. آخرین چیزها را هم رها کردم، آخرین نخ ها را هم خودم بریدم. امیدوارم این پوستین زندگی نیز من را رها کند… احتمالاً در خود چهل سالگی تمام می شود. خودتان می دانید و مملکتتان! من هم عرضه داشته باشم یه گوشه نان و ماستم را می خورم. اینم نداشته باشم هم که دیگه هیچ…سلامت باشید.»

همدستی این کلمات، نه برای تقدیس مرگ خودخواسته که اتفاقا برای تقبیح و تاسف به حال صاحبان اندیشه‌ای است که بستر چنین سرنوشتی را برای بهترین و رعناترین جوانان این سرزمین فراهم کرده و با شنیدن خبر رقم خودنش، حتی به روی نامبارک‌شان هم نمی‌آورند که انگار نه انگار که همین چند روز پیش، روزنامه‌نگاری خوش ذوق و خوش فکر به خاطر جان به لب آمدن در مسیر داشتن بدیهی‌ترین ملزومات زندگی، دست به نیستی زده و هم آغوش مرگ شده است!

حضراتی که به حتم، یک بار هم ولو در ذهن سوال نکرده‌اند که مثلا چه بر سر چنین جوان سخت کوش و عافیت‌گریزی آمده که نبودن را آن هم برای همیشه انتخاب کرده است؟ چه بر سر فواد شمس آمده، وقتی داشته ته کشیدن واپسین ثانیه‌های عمر خود را به شکلی خودخواسته تماشا می‌کرده؟ در آن لحظات چه از سرش می‌گذشته و حتی به کدام خواستن‌ها و نداشتن‌ها، کدام رفتن‌ها و نرسیدن‌ها و القصه؛ کدام رسیدن‌ها و دیر رسیدن‌ها فکر می‌کرده است؟ مگر نه اینکه چون اویی تا همین چند صباح قبل، دلش چنان برای وطنش می‌تپیده که صابون همه سختی‌ها و مرارت‌ها را تا چهار دهه به تن مالیده و بار سنگین آن را بی آخ و گلایه‌ای بر دوش کشیده است؟

جنابان نامحترمی که لابد، یک بار هم نپرسیده‌اند که چه بر سر کیانوش سنجری آمده که در یک عصر تلخ پاییزی به سمت مرکز شهر گز کرده و راه پله‌های چارسو را برای پروازی ابدی دو تا یکی به سمت بالا رفته است؟ کیانوشی که فارغ از همه اختلافات فکری و نظری نگارنده با مشی و رویکرد سیاسی‌اش، چنان سینه چاک وطن و مام میهن بود که با گلایه نوشت؛ «زندگی، یه وطن بهم بدکاره که توش، به زندگی فکر کنم، نه به وطن»! همان زالوصفتان بی‌ریشه و انسانیت به دوری که حتی به رغم دیدن پیام هشدار مرگ خودخواسته همین جوان به جای اینکه قدمی برداشته و از نبودن ابدی یک قد رعنا، سرو بلند و جوان رشیدی پر از شور و نشاط ساختن وطن، جلوگیری کنند با وقاحت برایش نوشتند؛ «بی‌شرفی، اگه خودتو نکشی!»…

اصلا چه کسی به فکر رویارویی ناجوانمردانه و انسان‌کاه شریف زندگی کردن اهالی قبیله روزنامه‌نگاری در این ملک و مملکت است؟ کدام وجدان بیدار، کدام عقل سلیم و کدامین مسئول شرافتمندی، جز یک پیام تسلیت و ابراز تاسفی مشمئزکننده برای مرگ خودخواسته یک خبرنگار، قدمی در مسیر التیام آلام و رنج‌های جریده‌نگاران برداشته و برمی‌دارد؟ چرا هیچ مسئول با وجدانی در این آشفته بازار پیدا نمی‌شود که بگوید؛ همه این سختی‌ها، همه این جنگیدن و جان فرسودن‌ها برای داشتن حداقل مضحکی از درآمد در فقدان افسارگسیخته امنیت شغلی، چه بر سر شریف‌ترین و وطن‌دوست‌ترین جوانان و مردمان این سرزمین در عرصه رسانه و آگاهی‌بخشی به جامعه آورده؟ چرا کسی نمی‌پرسد که سوال و جواب‌ها، بگیر و ببندها، احضارها و پرایوت‌نامبرها و بازجویی در مقابل مشتی بیسواد از خود متشکر و النهایه، بازداشت و مدت‌‎ها زندان و حبس، کدام عمرها را به باد فنا داده و کدام انگیزش و تهییج وطن سازی را در نطفه خفه کرده است؟

همه آنانی که در حوالی میانه مردادماه، تازه به یاد می‌آورند که جوانانی در این سرزمین هستند که غبغب‌شان به واسطه ممارسات و جهد همین جماعت چنین باد کرده و از ژستی مدرن، سر و ته روز خبرنگار را با جبر تقویم به تبریک و هدیه‌ای سخیف هم می‌آورند، هیچ از خود پرسیده‌اند که مخاطبین این دست تبریک‌ها، پیش از آن که به قید چند کلمه و جمله نمایشی، چشم اسفندیار خودکامگان و آگاهی‌بخشان جامعه باشند، صاحبان کدامین رنج‌ها و کدام مصائب برای حفاظت از شرافت و شخصیت حرفه‌ای‌‎شان هستند؟

سال به سال از برگ، برگ این تقویم ورق می‌خورد و سال بعد هم در سالگرد پرواز فواد شمس-اگر مرگ دیگری در این قبیله، جان‌ها را باز به لب نرسانده باشد-باز به همین روضه‌های مکشوف و ذکر مصیبت‌های بی‌اعتنا مشغولیم.

حال که این مرقومه در واپسین واژگانش رو به پایان است، آن کلمات تلخ و دلریش در متن فواد را با خود مرور می‌کنم. کلماتی که کسی برایش تره هم خرد نکرد، ککی از هیچ احدی گزیده نشد، وقتی آن را خواند که نوشته بود؛ از وقتی پدرش فوت کرده، چطور زندگی‌اش سخت‌تر شده و چطور بار هزینه‌های خانواده بر دوشش سنگینی می‌کند. کسی به روی خود هم نیاورد وقتی می‌خواند که فواد چقدر تلخ نوشته و آن همه عزم استوار و شور و نشاط دوباره ساختن وطن، چطور از تسلیم و خستگی دم زده است…

یاد ریپلای تلخ رفیقی می‌افتم که به طعنه؛ وقتی از دربند بودن الهه و نیلوفر نوشته و پاینش، زده بودم؛ #روزنامه‌نگاری-جرم-نیست، پاسخ داده بود؛ #ولی-شغل-هم-نیست …

بادا باد! ما اهل برگشتن از این راه نیستیم اما، ما هم زیر سقف این آسمان و زیر پوست همین شهر در اندیشه ساختن وطن و تبدیل آن به جایی بهتر برای زنده بودن و زندگی، نفس می‌کشیم و می‌جنگیم. شاید مسئولی در این حوالی به مرگ خودخواسته یکی دیگر از همراهان ما به دیده هشدار و زنگ خطری جدی نگاه کرد، همانطور که به خودکشی پزشک اینترنی به دلیل شیفت‌های طولانی، به جان باختن بهترین و سخت کوش‌ترین جوانان این سرزمین و به مرگ خلف‌ترین فرزندان ایران خانم نگاه کرده…

آخرین اخبار ایران و جهان

پیشنهاد هم‌وطن