اختصاصی گروه سیاسی/ پژواک کیا
دانشگاه، که در طول تاریخ همواره کوره ذوب تفکر انتقادی و موتور محرک تحولات اجتماعی بوده در حال ورود به عصر سکوت عمیقی است. پرسش بنیادین این است که چرا جوانان، بهویژه دانشجویان نسل موسوم به نسل زد (Generation Z)، کمتر سؤالات انتقادی میپرسند و علاقه کمتری به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی نشان میدهند؟ این وضعیت نه تنها نشاندهنده یک بیتفاوتی ساده، بلکه حاکی از فروپاشی مهارت بنیادی پرسشگری است؛ مهارتی که برای حیات دموکراتیک و پویایی فکری هر جامعهای لازم است.
فرض نگارنده بر این گزاره استوار است که کاهش کنجکاوی انتقادی در میان دانشجویان ایرانی، پدیدهای یکپارچه نیست، بلکه نتیجه همگرایی قدرتمند پنج عامل بههمپیوسته است؛ تحول بنیادین مأموریت دانشگاه در مقیاس جهانی، سنگینی سرکوب سیاسی و اجتماعی داخلی، اثر خنثیکننده فرهنگ دیجیتال و چرخش به سمت سیاست روزمرگی، فشارهای شدید اقتصادی که بقا را بر آرمانگرایی اولویت میدهد و بحران شناختی ریشهدار در اشباع اطلاعات. در این راستا باید تلاش کنیم تا با اتکا به نظریههای جامعهشناسی معاصر و دینامیکهای خاص فضای ایران، مکانیسمهایی را که از طریق آنها خودسانسوری، ترس، فشار ایدئولوژیک و ضرورت اقتصادی، جایگزین کنشگری انتقادی شدهاند، کالبدشکافی کنیم.
تحول نهادی؛ از رسالت اجتماعی تا تربیت نیروی انسانی
نخستین عامل تعیینکننده، بازتعریف جهانی و داخلی هدف دانشگاه است. در گذشته، دانشگاه به عنوان پیشاهنگ جامعه شناخته میشد. به نوعی منبع تفکر، هدایت اجتماعی و بستری برای جنبشها (که نمونه شاخص جهانی آن، رویدادهای می ۱۹۶۸ است) بود. در بستر داخلی ایران نیز، این رسالت تا دهههای پس از انقلاب ادامه داشت. اما دانشگاه معاصر، چه در سطح جهانی و چه بهتدریج در ایران، توسط منطق جدیدی شکل گرفته است. این منطق بر این باور است که رسالت دانشگاه باید تربیت نیروی انسانی کارآمد برای بازار کار باشد. اکنون هدف اصلی تا حدی کسب مهارتها و دانش لازم برای اشتغال است، که اغلب با کلیدواژههایی چون پارکهای علم و فناوری، اکوسیستم استارتاپی و ارتباط با صنعت گره خورده است واین مفاهیم بیش از بیش در حال رشد هستند.
این تحول ذاتاً بدنه دانشجویی را از سیاست دور میکند. هنگامی که مأموریت نهادی، آموزش حرفهای است، کنجکاوی فکری و رسالت اجتماعی به جایگاه فعالیتهای فوق برنامه تنزل مییابد، با این فرض که نگوییم، دانشجو فعالانه دلسرد میشود. دانشجو در درجه اول به عنوان یک دارایی اقتصادی آینده نگریسته میشود، نه یک شهروند منتقد. این تمرکز بر منفعتطلبی به جای جستوجو برای معنا گفتمان درونی دانشجو را از «چگونه میتوانم جامعه را تغییر دهم؟» به «چگونه میتوانم شغل پردرآمدی پیدا کنم یا مهاجرت کنم؟» تغییر میدهد. این بازسازی نهادی، بستر اصلی برای تصمیم عقلانی دانشجو برای اجتناب از فعالیتهای سیاسی پرهزینه و کمبازده را فراهم میآورد.
هزینه بالای پرسشگری؛ سرکوب، ترس و بنبست سیاسی
دومین و شاید ملموسترین علت کاهش پرسشگری، فرهنگ شدید ترس و هزینه گزافی است که به مشارکت سیاسی و اجتماعی تحمیل میشود. کلیدواژههایی مانند خودسانسوری، فرهنگ ترس، و فشار ایدئولوژیک در نهادها (بسیج، نهادهای امنیتی) مستقیماً توسط تحلیل سرکوب داخلی تأیید میشوند. محیط سیاسی، هزینه کنشگری را بهطور تصاعدی بالا برده است. موارد بازداشت، تعلیق و احکام قضایی سنگین برای دانشجویان، به عنوان عوامل بازدارنده قدرتمندی عمل میکنند. در این شرایط نسبت هزینه به فایده مشارکت برای اکثر دانشجویان کاملاً غیرعقلانی شده است. این صرفاً یک تهدید نظری نیست؛ بلکه یک واقعیت مشهود و زیسته است که حتی تماشاگران بالقوه فعال را نیز از ورود به صحنه منصرف میکند. هزینه بالای مشارکت تضمین میکند که معدود افرادی که جرئت کنشگری دارند، منزوی شوند و این امر تصمیم عقلانی اکثریت برای سکوت را تقویت میکند.
علاوه بر این، سرکوب منجر به اضمحلال نهادهای رسمی دانشجویی شده است. در گذشته، سازمانهایی مانند دفتر تحکیم وحدت، کانالهای رسمی تشکل یافته، ساختارمند و قابل رؤیتی برای جامعهپذیری سیاسی فراهم میکردند. با سرکوب یا به حاشیه راندن این کانالهای رسمی، دانشجویان جدید (نسل زد) هیچ فضای رسمی، امن یا قابل رؤیتی برای پیوستن نمییابند. تنها ساختار رسمی که به آسانی دیده میشود، ممکن است بسیج دانشجویی باشد، که منجر به خلأ نهادی برای دانشجویان منتقد یا تحولخواه میشود. این فقدان زیرساخت رسمی به این معناست که فعالان بالقوه نمیتوانند به آسانی همتایان همفکر خود را پیدا کرده یا با آنها ارتباط برقرار کنند، که این امر، اقدام جمعی و در نتیجه پرسشگری جمعی را بسیار دشوارتر میسازد.
این وضعیت با آچمز شدن امر سیاسی در سطح کلان کشور تشدید میشود. دانشجویان مشاهده میکنند که جریانهای سیاسی رسمی (اصلاحطلب، اصولگرا) و حتی گروههای مختلف اپوزیسیون، در یک وضعیت تعلیق و رکود گیر کردهاند و هیچ افق روشن و نتیجهبخشی ارائه نمیدهند. وقتی چشمانداز سیاسی کلان، مسیر روشنی برای موفقیت نشان نمیدهد، دانشجویان منطقاً نتیجه میگیرند که مشارکت آنها نتیجه ملموسی نخواهد داشت، و این امر بیتفاوتی سیاسی و اجتناب از پرسشگری پرخطر را توجیه میکند.
دریچه تخلیه دیجیتال؛ از سیاست رهاییبخش تا سیاست زندگی
ظهور فناوریهای دیجیتال و پلتفرمهای فضای مجازی یک مکانیسم جامعهشناختی قدرتمند را معرفی میکند که انگیزه پرسشگری و اقدام در دنیای واقعی را خنثی میسازد. این پدیده را میتوان از طریق چارچوب آنتونی گیدنز درک کرد که بین سیاست رهاییبخش (Emancipatory Politics) و سیاست زندگی (Life Politics) تمایز قائل میشود.
سیاست رهاییبخش، قلمرو سنتی ایدئولوژیهای بزرگ (مارکسیسم، لیبرالیسم)، به دنبال آزادی جمعی و تغییرات سیستمی است. در مقابل، سیاست زندگی بر خودشکوفایی فردی، هویت، مصرف و انتخابهای سبک زندگی تمرکز دارد. برای نسل کنونی، پرسشهای بزرگ و پرخطر تغییر سیستمی، تا حد زیادی با خردهسیاستهای زندگی روزمره جایگزین شده است. مقاومت از طریق کنشهای فردی و ظریف بیان میشود؛ گوش دادن به یک آهنگ خاص( مثل آهنگ برای از شروین حاجیپور)، انتخاب پوشش، یا سیگنالدهی دیجیتال.
نکته حیاتی این است که رسانههای اجتماعی به عنوان یک دریچه تخلیه فشار روانی و هیجانی عمل میکنند. محیط دیجیتال، فرم عالی برای ابرازگری فوری (توییت، استوری، کامنت) فراهم میکند. هنگامی که یک بیعدالتی اجتماعی رخ میدهد، فرد احساس یک وظیفه اخلاقی برای واکنش نشان دادن میکند. با انتشار یک استوری یا توییت محکومیت، فرد حس مسئولیت اجتماعی خود را برآورده میسازد. این کنش ابرازگری دیجیتال، جایگزین کنش میدانی و فضای مواقعی مشارکت میشود.
تحلیلها نشان میدهد که پس از انجام این ابرازگری دیجیتال، فرد نوعی آرامش روانی را تجربه میکند و دیگر نیازی به اقدام در دنیای واقعی احساس نمیکند. «من توییت زدم، پس هستم» اقدامی به ظاهر مؤثر برای رفع تکلیف است است زیرا در عصر دیجیتال، عدم واکنش دیجیتال از سوی همسالان به عنوان یک شکست اخلاقی تلقی میشود. بنابراین، دانشجویان مجبور به درگیری دیجیتال هستند، اما همین درگیری به آنها اجازه میدهد که از نظر فیزیکی و سیاسی منفعل بمانند و از هزینههای بالای مرتبط با پرسشگری در دنیای واقعی اجتناب کنند.
اجبار اقتصادی؛ بقا و فروپاشی ارزشهای پسا-مادیگرایانه
شرایط وخیم اقتصادی حاکم در ایران، به عنوان یک محدودیت ساختاری قدرتمند عمل میکند و دانشجویان را مجبور میسازد که بقای مادی را بر آرمانهای پسا-مادیگرایانه اولویت دهند. با استناد به هرم نیازهای مازلو و نظریه پسا-مادیگرایی رونالد اینگلهارت، ارزشهایی نظیر آزادی، عدالت، و مشارکت سیاسی تنها زمانی اهمیت پیدا میکنند که سطوح اساسی نیازهای افراد (امنیت اقتصادی، شغل، معیشت) برآورده شده باشد. هنگامی که واقعیت اقتصادی وخیم است، تمرکز کاملاً به سمت بقای شخصی، کسب مهارتهای درآمدزا، و بهطور فزایندهای، آمادهسازی برای مهاجرت معطوف میشود.
برای دانشجوی معمولی، زمان و انرژی منابع محدودی هستند. اختصاص این منابع به پرسشگری سیاسی پرخطر و کنشگری، به عنوان یک عامل بازدارنده در برابر هدف اصلی یعنی تضمین آینده معیشتی تلقی میشود. دانشجو باید بیسروصدا مهارت کسب کند، رزومه بسازد، و از هرگونه فعالیتی که میتواند موقعیت تحصیلی یا درخواست ویزای آینده او را به خطر اندازد، اجتناب کند. در این محیط، پرسشگری سیاسی نه تنها خطرناک است، بلکه یک بدهی مالی محسوب میشود. بنابراین، اجبار اقتصادی، تغییر نهادی به سمت آموزش حرفهای را تقویت کرده و بدنهای دانشجویی را ایجاد میکند که به جای تحقیق اجتماعی جمعی، بر نجات اقتصادی فردی متمرکز است.
بحران شناختی؛ اشباع اطلاعات و پایان کنجکاوی عمیق
در نهایت، به مسئله اصلی میرسیم که کاهش مهارت پرسشگری است. این یک بحران شناختی است که توسط انقلاب اطلاعات هدایت میشود. نسلی که با تلفنهای هوشمند و دسترسی دائمی به اینترنت بزرگ شده است، دائماً در معرض انبوه اطلاعات قرار دارد. این اشباع، فرآیند شناختی پرسشگری را به طور بنیادی تغییر میدهد. هنگامی که سؤالی مطرح میشود، دانشجو نیازی به تحمل ابهام یا درگیر شدن در تأمل پایدار و درونی (فرآیندی که منجر به پرسشگری عمیق و انتقادی میشود) ندارد. در عوض، آنها بلافاصله جستجو میکنند و به الگوریتمها و پاسخهای فوری تکیه میکنند. این اتکا به بازیابی فوری، پردازش مغز برای مسائل پیچیده را دچار اختلال میکند. نتیجه، سطحینگری فکری و دامنه توجهی پراکنده است. پرسشگری عمیق و متمرکز—نوعی که مفروضات اساسی را به چالش میکشد—نیاز به توجه پایدار و توانایی نشستن با یک مشکل حلنشده دارد. محیط دیجیتال فعالانه این ظرفیت را تضعیف میکند.
این امر منجر به احساس علامه دهربودن میشود. از آنجا که اطلاعات همیشه به سرعت در دسترس است، دانشجو احساس میکند که تمام دانش لازم را در اختیار دارد و این امر نیاز به پرسیدن سؤالات بنیادین را از بین میبرد. آنها بازیابی اطلاعات را با حکمت اشتباه میگیرند. علاوه بر این، تحلیل جامعه شناخی از نهاد خانواده نشان میدهد که گسست نسلی این گسستگی فکری را تشدید میکند. در حالی که والدین ممکن است از فعالیت سیاسی به دلیل ترس هشدار دهند، عدم درگیری دانشجو ریشه در رد عمیقتر تجربیات نسلهای قبلی و والدین دارد. هر نسل، شکستهای نسل پیشین را نقد میکند (نسل زد، نسل متولدین دهههای ۵۰ و ۶۰ را نقد میکند، که آنها نیز نسلهای قبل را نقد میکردند) بدون اینکه درسهای تاریخی جمعی را درونیسازی کند. این فقدان تداوم بین نسلی، مانع از شکلگیری یک تاریخ جمعی معنادار میشود که در آن پرسشگری عمیق و زمینهمند درباره گذشته و آینده امکانپذیر باشد. در نتیجه، هر نسل، نسل قبلی خود را سرزنش میکند، بدون اینکه اینها را در یک پیوستار معنادار برای روشن کردن راه آینده قرار دهد.
عقلانیت سکوت
کاهش مهارتهای پرسشگری در میان جوانان ایرانی، پدیدهای چندلایه و بسیار پیچیدهتر از صرف بیتفاوتی است. این یک پاسخ عقلانی است که توسط فشارهای نهادی، سیاسی، اقتصادی و شناختی شکل گرفته است. دانشگاه برای بازار کار بازتعریف شده است؛ محیط سیاسی، پرسشگری انتقادی را به شدت پرهزینه ساخته است؛ قلمرو دیجیتال، جایگزینی کمهزینه برای درگیری در دنیای واقعی ارائه میدهد؛ و بیثباتی اقتصادی نیازمند تمرکز واحد بر بقا است. همزمان، چشمانداز شناختی عصر دیجیتال، ظرفیت خودِ پرسشگری عمیق و پایدار را از بین برده است.
بنابراین، سکوت نسل جدید یک محاسبه پیچیده است: تصمیمی پرمخاطره برای اولویت دادن به امنیت شخصی و بقای اقتصادی بر دنبال کردن آرمانهای اجتماعی و سیاسی که هم پرهزینه و هم کمبازده هستند. مقابله با این بحران نه تنها مستلزم کاهش هزینه سیاسی مشارکت است، بلکه نیازمند بازنگری اساسی در مأموریت آموزش و پرورش و ایجاد محیطهایی است که تحمل ابهام و پرورش کنجکاوی عمیق و متمرکز را تشویق کنند، نه صرفاً بازیابی اطلاعات. حیات آینده جامعه مدنی ایران به این بستگی دارد که آیا این مهارت حیاتی میتواند از نیروهای که در حال حاضر به دنبال سرکوب آن هستند، نجات یابد یا خیر.