خانه سیاست اپوزیسیون یخ زده با سودای رهبری/ جامعه‌ای خشمگین بدون نمایندگی سیاسی

هم وطن تحولات تاریخی و سیاسی ایران را بررسی می کند

اپوزیسیون یخ زده با سودای رهبری/ جامعه‌ای خشمگین بدون نمایندگی سیاسی

جمهوری اسلامی فقط با سپاه پاسداران، وزارت اطلاعات و زندان اوین زنده نمانده است؛ این نظام سال‌هاست روی ضعف، تفرقه، خودشیفتگی و بی‌مسئولیتی اپوزیسیون حساب باز کرده و اغلب هم برده است. اگر قدرت حاکم استاد سرکوب است، اپوزیسیون استاد اتلاف فرصت بوده؛ از پادگان‌های فرقه‌ای مجاهدین خلق تا استودیوهای شیک رسانه‌ای خارج از کشور، از رهبران خودخوانده تا فعالانی که سیاست را با احساسات شخصی اشتباه گرفتند.

گروه سیاسی / ماهور ایرانی 

جمهوری اسلامی فقط با سپاه پاسداران، وزارت اطلاعات و زندان اوین زنده نمانده است؛ این نظام سال‌هاست روی ضعف، تفرقه، خودشیفتگی و بی‌مسئولیتی اپوزیسیون حساب باز کرده و اغلب هم برده است. اگر قدرت حاکم استاد سرکوب است، اپوزیسیون استاد اتلاف فرصت بوده؛ از پادگان‌های فرقه‌ای مجاهدین خلق تا استودیوهای شیک رسانه‌ای خارج از کشور، از رهبران خودخوانده تا فعالانی که سیاست را با احساسات شخصی اشتباه گرفتند. بعد از جنگ ایران و عراق، هر بزنگاه تاریخی که می‌توانست معادله قدرت را تغییر دهد از دوم خرداد تا ۸۸، از آبان ۹۸ تا «زن، زندگی، آزادی» نه فقط با گلوله حکومت، که با ناتوانی اپوزیسیون خنثی شد. این گزارش، روایتی است از جایی که اپوزیسیون ایران به‌جای ساختن آلترناتیو، به بخشی از مشکل تبدیل شد.

در تاریخ جمهوری اسلامی، اپوزیسیون بیش از آن‌که توسط دستگاه سرکوب شکست بخورد، بارها و بارها توسط خودِ اپوزیسیون زمین‌گیر شده است؛ مجموعه‌ای از خطاهای ساختاری، توهمات رهبری، قطع ارتباط با جامعه و ناتوانی در تبدیل «خشم» به «قدرت سیاسی». این شکست، اتفاقی یا صرفاً محصول سرکوب نیست؛ نتیجه طبیعی سال‌ها خودفریبی سیاسی است.

مجاهدین خلق نمونه کلاسیک این انحطاط‌اند. سازمانی که زمانی بخشی از نیروی اجتماعی علیه سلطنت پهلوی بود، با انتخاب آگاهانه «هم‌پیمانی با دشمن خارجی» در جنگ ایران و عراق، نه فقط مشروعیت سیاسی، که حق حداقلی حضور در آینده ایران را سوزاند. از آن لحظه به بعد، مجاهدین نه نیروی اپوزیسیون، بلکه بهانه دائمی جمهوری اسلامی برای سرکوب شدند. اردوگاه اشرف، ساختار فرقه‌ای، رهبری مادام‌العمر، حذف فیزیکی و روانی منتقدان داخلی و نمایش‌های مضحک «ارتش آزادی‌بخش» بیشتر به یک شو سیاسی شبیه است تا نیروی رهایی‌بخش. جمهوری اسلامی نیازی به شکست‌دادن مجاهدین نداشت؛ مجاهدین سال‌هاست خودشان این کار را انجام داده‌اند.

اما شکست اپوزیسیون محدود به مجاهدین نیست؛ اپوزیسیون پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» تصویری به‌مراتب فاجعه‌بارتر ارائه داد. جنبشی که از دل جامعه، بدون رهبر، بدون ایدئولوژی بسته و با زبان نسل جدید شکل گرفت، به‌جای آن‌که به یک پروژه سیاسی سازمان‌یافته تبدیل شود، توسط اپوزیسیون خارج‌نشین مصادره، تکه‌تکه و بی‌اثر شد. شوراها، ائتلاف‌ها و فراخوان‌هایی که بیشتر شبیه رقابت برای دیده‌شدن در رسانه‌های فارسی‌زبان بودند تا تلاش برای سازمان‌دهی مقاومت. هر گروه، هر چهره، هر فعال، خودش را «صدای مردم» جا زد، بی‌آن‌که حتی یک سازوکار پاسخ‌گویی به همان مردم ارائه دهد.

در این میان، رضا پهلوی به نمادی از بن‌بست تاریخی اپوزیسیون تبدیل شد. نه به‌دلیل آن‌که نام خانوادگی‌اش «پهلوی» است، بلکه به‌خاطر ناتوانی‌اش در تبدیل سرمایه نمادین به پروژه سیاسی. او نه حزب ساخت، نه شبکه، نه برنامه مشخص برای گذار، نه پاسخ روشنی به پرسش قدرت: «چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ چگونه؟ و با چه سازوکاری؟» اتکا به محبوبیت احساسی، عکس با سیاستمداران درجه پایین غربی و شعارهای کلی درباره «همبستگی» جای سیاست را نگرفت. لحظه‌ای که جامعه انتظار رهبری داشت، سکوت، ابهام و ترس از تصمیم‌گیری، جای آن را گرفت. رضا پهلوی نه دیکتاتور است و نه منجی؛ اما تبدیل‌شدنش به محور مصنوعی اپوزیسیون، فقط نشان داد این اپوزیسیون چقدر از تولید رهبر سیاسی ناتوان است.

مشکل اپوزیسیون ایران، فقدان شجاعت اخلاقی و سیاسی است. هیچتسویه‌حسابی با گذشته صورت نگرفت: نه با خشونت، نه با همکاری با قدرت‌هایخارجی، نه با رانت رسانه‌ای، نه با بی‌مسئولیتی در برابر هزینه‌هایی که مردم داخل ایران می‌دهند. اپوزیسیون خارج کشور، اغلب بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای،از مردم داخل نسخه «قیام» می‌پیچد و بعد، در امن‌ترین نقاط جهان، شکست را تحلیل می‌کند.

جمهوری اسلامی استاد سرکوب است، اما بقای آن فقط محصول باتوم و زندان نیست؛ محصول اپوزیسیونی است که هنوز نفهمیده سیاست یعنی سازمان، برنامه، انضباط و پاسخ‌گویی، نه هشتگ، نه استودیوی تلویزیونی، نه توهم رهبری تاریخی. تا زمانی که اپوزیسیون این واقعیت را نپذیرد، جمهوری اسلامی در بدترین بحران‌ها با خیال راحت به حیات خود ادامه خواهد داد.

در جمهوری اسلامی، «شکست اپوزیسیون» یک پدیده مقطعی نیست؛ محصول زنجیره‌ای از وقایع تاریخی است که به‌ویژه پس از پایان جنگ ایران و عراق، به‌صورت مرحله‌به‌مرحله شکل گرفت. اگر جنگ، بهانه سرکوب بود، صلح بهانه تثبیت انحصار قدرت شد و اپوزیسیون، در هر مقطع، یا حذف شد، یا خود را حذف کرد.

پس از پایان جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۷، جمهوری اسلامی وارد مرحله «یکدست‌سازی پساجنگ» شد. اعدام‌های گسترده زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ نه صرفاً انتقام جنگ، بلکه اعلام رسمی پایان هرگونه تحمل اپوزیسیون بود.

در این نقطه، اپوزیسیون مسلح عملاً نابود شد و اپوزیسیون سیاسی به تبعید رانده شد. مجاهدین خلق که با عملیات «فروغ جاویدان» آخرین قمار نظامی خود را انجام داده بود، عملاً به یک نیروی شکست‌خورده و منزوی بدل شد. از این مقطع به بعد، اپوزیسیون خارج کشور بیش از آن‌که بر بازیگری سیاسی متمرکز شود، در دام بازتولید گذشته و توجیه شکست افتاد.

دهه ۷۰، دهه «اصلاحات امنیتی‌شده» بود. جمهوری اسلامی با پروژه دوم خرداد، شکلی کنترل‌شده از اپوزیسیون داخلی تولید کرد؛ اپوزیسیونی که سقف آن از ابتدا مشخص بود. قتل‌های زنجیره‌ای نویسندگان و روشنفکران از فروهرها تا مختاری و پوینده پیام روشنی داشت: حتی منتقدِ درون‌سیستم هم امنیت ندارد. در این دهه، اپوزیسیون خارج کشور به‌جای افشای ساختار امنیتی، درگیردعواهای ایدئولوژیک بی‌حاصل شد. چپ‌ها با خاطرات شکست، ملی‌گراها با نوستالژی مصدق، سلطنت‌طلبان با نوستالژی پهلوی، و مجاهدین با انکار واقعیتاجتماعی ایران. هیچ‌کدام نتوانستند به زبان جامعه زنده ایران حرف بزنند.

دهه ۸۰ با سرکوب جنبش دانشجویی ۷۸ و سپس روی کار آمدن احمدی‌نژاد، نقطه پایان توهم «گشایش تدریجی» بود. اپوزیسیون نتوانست بفهمد که جمهوری اسلامی اصلاح‌پذیر نیست، بلکه انعطاف‌پذیر است؛ انعطافی برای بقا، نه تغییر. در این مرحله، همچنان اپوزیسیون بیرون از کشور فاقد هرگونه سازمان‌دهی مؤثر بود. رسانه‌ها جای تشکیلات را گرفتند، و تحلیل سیاسی جای کنش سیاسی را.

جنبش سبز ۱۳۸۸ یک فرصت تاریخی دیگر بود؛ فرصتی که به‌دلیل فقدان پیوندواقعی میان اپوزیسیون داخل و خارج، از دست رفت. میرحسین موسوی به همراه همسرش زهرا رهنورد و مهدی کروبی از رهبران جنبش سبز یا به حصر رفتند یاسکوت را ترجیح دادند و اپوزیسیون خارج کشور بار دیگر تماشاچی شد. هیچشبکه‌ای برای تداوم اعتراض، هیچ ساختار جایگزین، و هیچ برنامه‌ای برای روز بعد وجود نداشت. جمهوری اسلامی آموخته بود چگونه اعتراض را مهار کند اما اپوزیسیون نیاموخته بود چگونه آن را حفظ کند.

دهه ۹۰، دهه فروپاشی معنای اپوزیسیون بود. اعتراضات دی ۹۶، آبان ۹۸ و سرکوب خونین آن‌ها نشان داد شکاف دولت و ملت عمیق‌تر از همیشه است. اپوزیسیون خارج کشور، به‌جای ساخت آلترناتیو، روی «مدیریت خشم» تمرکز کرد. خشم را تشویق، اما مسئولیتی در قبال هزینه‌های آن نپذیرفت. مجاهدینخلق در این مقطع، عملاً به ابزار تبلیغاتی بی‌اثر بدل شده بودند و سلطنت‌طلبی هنوز فاقد پروژه سیاسی بود.

جنبش «زن، زندگی، آزادی» پس از مرگ مهسا امینی، نقطه عطفی بود که اپوزیسیون را رسوا کرد. جنبش از دل جامعه آمد، اما به اپوزیسیون سپرده نشد و اپوزیسیون تلاش کرد آن را مصادره کند. شوراهای فصلی، ائتلاف‌های نمایشی و رقابت‌های شخصی جای پاسخ‌گویی سیاسی را گرفت. رضا پهلوی به‌عنوان چهره نمادین، نتوانست از سطح «امید احساسی» عبور کند. نه رهبری شفاف، نه ساختار تصمیم‌گیری، نه پاسخ به پرسش قدرت. نتیجه، فرسایش اعتماد عمومی بود.

در تمام این مراحل، جمهوری اسلامی یک ویژگی ثابت داشت؛ اولویت مطلق امنیت نظام بر امنیت شهروند است. اپوزیسیون اما ویژگی مشترک دیگری داشت؛ فرار از مسئولیت تاریخی. هیچ‌گاه درباره خطاهای خود شفاف نشد، هیچ‌گاه با گذشته‌اش تسویه نکرد و هیچ‌گاه نپذیرفت که بدون سازمان، بدون برنامه، و بدون پیوند واقعی با جامعه داخل، «براندازی» فقط یک شعار مصرف رسانه‌ای است.

در تاریخ اپوزیسیون جمهوری اسلامی، شکست فقط محصول سرکوب نیست؛حاصل زنجیره‌ای از خطاهای انسانی، تصمیم‌های نادرست و توهم رهبری است که توسط چهره‌های شناخته‌شده بازتولید شده است. آنچه در ادامه می‌آیدکالبدشکافی سیاسیِ عملکرد افرادی است که خود را آلترناتیو معرفی کردند، اما عملاً به بن‌بست اپوزیسیون کمک کردند.

به طور مثال؛ بزرگ‌ترین خطای مسعود رجوی، انتخاب آگاهانه خروج کامل از جامعه ایران بود. همکاری با صدام حسین دیکتاتور بعثی در اوج جنگ، نه یک تاکتیکموقت، بلکه انتحار سیاسی بود. رجوی جای «پایگاه اجتماعی» را با «پادگان» عوض کرد و سیاست را به عملیات نظامی تقلیل داد. خطای دوم، فرقه‌سازی به‌جایسازمان‌سازی بود. طلاق‌های اجباری، رهبری مادام‌العمر، تقدس‌سازی از شخص رهبرو حذف فیزیکی و روانی منتقدان باعث شد تا رجوی، به‌جای ساخت آلترناتیو،الگویی از اقتدارگرایی بازتولید کرد که از جمهوری اسلامی قابل‌تمایز نبود که نتیجه آن سازمانی است که امروز نه در ایران مشروعیت دارد، نه در جهان سیاست.

مریم رجوی، نسخه «دیپلماتیک» همان پروژه شکست‌خورده است. اگر مسعود رجوی سیاست را نظامی کرد، مریم رجوی آن را نمایشی و لابی‌محور کرد. سخنرانی برای سیاستمداران بازنشسته غربی، بدون حتی یک پیوند واقعی با جامعه داخل ایران. اشتباه کلیدی او، انکار گذشته و اصرار بر پاک‌نمایی سازمانیاست که هنوز به سؤالات بنیادین درباره خشونت، همکاری خارجی و ساختار فرقه‌ایپاسخ نداده است.

هیچ اپوزیسیونی بدون مواجهه صادقانه با گذشته، آینده‌ای نخواهد داشت.

مورد بعدی، درباره ولیعهد پیشین است. خطای رضا پهلوی نه در «چه هست»، بلکه در آنچه می‌توانست باشد و نشد نهفته است. او سرمایه نمادین داشت، اما از ترس تصمیم‌گیری سیاسی، آن را به پروژه تبدیل نکرد. نه حزب ساخت، نه منشور شفاف قدرت ارائه داد، نه تکلیف خود را با جمهوری، پادشاهی، رهبری یا نمایندگیروشن کرد. در بزنگاه جنبش «زن، زندگی، آزادی»، به‌جای رهبری یا حتی مدیریتاختلاف‌ها، به گفتارهای کلی و بی‌هزینه پناه برد. بزرگ‌ترین خطای رضا پهلوی،تلاش برای «محبوب ماندن» به‌جای «مسئول بودن» است.

نمونه دیگر درباره مسیح علینژاد خبرنگار پیشین است. مسیح علی‌نژاد در افشاگری رسانه‌ای نقش داشت، اما خطای بنیادین او شخصی‌سازی مبارزه است. سیاست به‌تدریج به برند شخصی تبدیل شد؛ قهرمان قربانیِ همیشگی. او هیچ‌گاه نخواست یا نتوانست از سطح کمپین رسانه‌ای به سطح ساختار سیاسی برسد. حذف منتقدان، قطبی‌سازی افراطی و تبدیل هر اختلاف‌نظر به «همراهی با جمهوری اسلامی»، عملاً او را از بخش بزرگی از جامعه منتقد جدا کرد.

نمونه عجیب دیگر، مربوط به نویسنده سابق است. حامد اسماعیلیون سرمایه اخلاقی عظیمی داشت؛ اما اخلاق بدون سیاست، دوام نمی‌آورد. خطای اصلی او ناتوانی در پذیرش منطق سیاست از جمله اختلاف، چانه‌زنی و تصمیم‌سازی جمعی بود. خروج شتاب‌زده از ائتلاف‌ها، سیاسی‌سازی تراژدی پرواز PS۷۵۲ و پرهیز از تعریف نقش روشن، باعث شد سرمایه اجتماعی‌اش فرسایش یابد. او نمی‌خواست رهبر باشد، اما حاضر هم نبود قواعد بازی سیاسی را بپذیرد.

جنبش ری‌استارت با حضور شومن سابق جمهوری اسلامی سیدمحمد حسینی نمونه دیگر یک اپوزیسیون شکست خورده بود. البته نمی‌توان گفت اپوزیسیون که کاریکاتور اپوزیسیون بود. ترکیبی از تئوری توطئه، خشونت کلامی و تحریک بی‌مسئولیت. تشویق به آتش‌زدن، بدون پذیرش هیچ هزینه‌ای، دقیقاً همان چیزی است که دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی نیاز دارد. بزرگ‌ترین خطای او، بی‌اخلاق‌سازی مبارزه و تخریب معنای اعتراض است. ری‌استارت نه تهدید جمهوری اسلامی، بلکه سوخت تبلیغاتی آن بوده است.

در نهایت باید پرسید چرا جمهوری اسلامی سقوط نکرده و در جواب باید گفت نه فقط چون سرکوبگر است، بلکه اپوزیسیون آن بالغ نشده است. اپوزیسیونی که در گذشته یخ زده، در توهم رهبری مانده، یا سیاست را با اخلاق‌گرایی، شهرت، خشم یا شوآف عوض کرده است. مسعود و مریم رجوی مشروعیت را سوزاندند، رضا پهلوی مسئولیت را نپذیرفت، مسیح علی‌نژاد سیاست را شخصی کرد، حامد اسماعیلیون از سیاست ترسید و ری‌استارت اپوزیسیون را به ابتذال کشاند. حاصل همه این‌ها یک خلا خطرناک است؛ جامعه‌ای خشمگین بدون نمایندگی سیاسی. تا زمانی که اپوزیسیون با گذشته‌اش تسویه نکند، از فردمحوری عبور نکند و سیاست را جدی نگیرد، هر جنبش اعتراضی در ایران اگر میلیونی باشدبه دیوار سرکوب خواهد خورد. جمهوری اسلامی شاید ضعیف‌تر شده باشد، اما اپوزیسیون هنوز آماده جایگزین‌شدن نیست و این، بزرگ‌ترین پیروزی خاموش نظام است.

آخرین اخبار ایران و جهان

پیشنهاد هم‌وطن